۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

هویت آشغالی

این روزها بیشتر از همیشه به زباله های انباشته شده ی جلوی در خانه ها نگاه می کنم
به این فکر می کنم که می شود نیمی از هویت شان را از آشغال ها فهمید...؟
پاکت های سیگار! روزنامه! مجله! پاکت های نوشیدنی و اینکه می شود آیا میان این همه زباله چند شاخه گل خشکیده هم پیدا کرد یا نه!

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

فاطمه...

فاطمه! فاطمه!
تو نزیک ترین به منی..
و تو مهربان ترین با منی...
چه قدر این روزها دلم تو رامی خواهد!...
چه قدر این روزها دلم می خواهد فرصت یک دل سیر نگاه کردن به تو را داشته باشم...
فاطمه! فاطمه! بیا که دلم می خواهد یک دل سیر برایت گریه کنم!
یادت می آید! گفتی خیلی وقت است که از آن حسنای مغموم فاصله گرفته ای!؟ و من مثل همیشه خندیدم...
این روزها ولی دلم گریه می خواهد! دلم تو را می خواهد!

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

همیشه این منم که می مانم، همیشه این تویی که می روی!

این روزها که تو نیستی دلم بوی تو را می خواهد! دلم تو را می خواهد! شیطنت هایت را!
در خانه دنبال چیزی، نشانه ای از بودنت می گردم
تسبیحت را کنار تخت پیدا می کنم، به گردنم می اندازم!
عطر تو، بوی تو به تار و پود دانه های چوبی تسبیح رفته است درست مانند بوی سیگار که به تار و پود خانه رخنه می کند...
ساعت از سکوت جیر جیرک ها هم گذشته است و من هنوز غرق در این افکارم...
دلم می خواهد اینجا نباشم! دلم می خواهد دلم هوای پریدن داشته باشد! بیشتر از این!
پیش از آنکه تو را داشته باشم تمام خاطراتم حوالی این جمله زجر می کشید: همیشه این منم که می مانم همیشه این تویی که می روی...
و حالا نه من، نه تو هیچکدام قصد رفتن نداریم مگر آنکه زمانه مجبورمان کند!